جمعه ... خرید ... برف بازی
این هفته هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم، بعد از کلی لوس کردن خودم واسه مامی، میگفتم: بابایی کجاست؟؟؟ شما رو تخت بمون من برم بابایی رو پیدا کنم، بعد با هم بخندیم، بعد به شما میگم بیا از تخت پایین می رفتم و بعد از چند لحظه می اومدم و میگفتم: بابایی رو دیدم؛ همدیگه رو بوس بوس کردیم و خندیدیم حالا شما اجازه داری بیای پایین مامی هم کلی می خندید و منم از اون نگاه های آتیشی به مامی می کردم و بعد با هم کلی می خندیدیم دیروز وقتی بیدار شدم، یهویی اومدم تو حال و دیدم بابایی رو مبل نشسته؛ پریدم بغل بابا و گفتم: سلام بابا جونم امروز جمعه ست بابایی هم بغلم کرد و گفتش آره عشقم مامی جونم هنوز خواب بود ...
نویسنده :
آتریسا جون
16:27